اين تويي يا سرو بستاني به رفتار آمدست
شاعر : سعدي
يا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست | | اين تويي يا سرو بستاني به رفتار آمدست | باز ميبينم که در عالم پديدار آمدست | | آن پري کز خلق پنهان بود چندين روزگار | دوستان يا کاروان مشک تاتار آمدست | | عود ميسوزند يا گل ميدمد در بوستان | هر چه ميبينم به چشمم نقش ديوار آمدست | | تا مرا با نقش رويش آشنايي اوفتاد | گر به جاني ميدهد اينک خريدار آمدست | | ساربانا يک نظر در روي آن زيبا نگار | خاصه اين ساعت که گفتي گل به بازار آمدست | | من دگر در خانه ننشينم اسير و دردمند | من هميگويم که چشم از بهر اين کار آمدست | | گر تو انکار نظر در آفرينش ميکني | مردهاي بيني که با دنيا دگربار آمدست | | وه که گر من بازبينم روي يار خويش را | با کسي گويم که در بندي گرفتار آمدست | | آن چه بر من ميرود دربندت اي آرام جان | زان همينالد که بر وي زخم بسيار آمدست | | ني که مينالد همي در مجلس آزادگان | تا برفتي خوابم اندر چشم بيدار آمدست | | تا نپنداري که بعد از چشم خواب آلود تو | تا جهان بودست جور يار بر يار آمدست | | سعديا گر همتي داري منال از جور يار | |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}